گذر گاهی برای عبور

لحظه ای مکث

گذر گاهی برای عبور

لحظه ای مکث

فعلا..!

اقا ما رفتیم...!  

حلالمان کنید! 

بغض عجیبی تو گلوم گیر کرده... 

دارم اهنگ محسن یگانه رو گوش میکنم...(بار و بندیل و ببند...اینجا دیگه جای تو نیست...!)

نمیدونم دیگه چطور میتونم بیام و بنویسم...ولی شما باشید...! منم میام 

قول میدم...ولی چطور و کی نمیدونم!!!

حس و حال عجیبی دارم...ببخشید اگه نمیفهمم چی میگم!!! 

بدرود...!

...!

نه پای رفتن دارم ، نه جای موندن...!

این روزا خیلی کلافه م..همه برنامه هام ریخته بهم...!

اصلا نمیدونم میخام چکار کنم !

از یه طرف دوست دارم برگردم شیراز و برم دانشگاه..از طرفی دلم میخاد همینجا بمونم..!  

تقریبا تمام تابستون بیکار بودم و فقط کتاب خوندم ...الان تمام برنامه ها افتاده برا این ۳ روز اخر...! 

 اینم که دیر اپ کردم بخاطر همین اوضاع قمر در عقربم بود...! 

اومدم فقط بگم هستم...!

.. 

.

مسافر بودن یا نبودن...!

انگار هوا کم کم داره سرد میشه.!

برگای چنار پشت پنجره اتاقم رنگشون پریده...غلط نکنم همه شون سرما خوردن!

گنجشکام دیگه کمتر اینور و اونور میرن و ترجیح میدن تو لونه بمون!

ولی به جای اونا کلاغا تازه از لونه هاشون زدن بیرون و روی شاخه های نیمه عریان درختا، متفکرانه نگاهت میکنن!

هرکی نفهمه میگه ااا اینا چقد میفهمن!!!!!

اسمونم که بیشتر اوقات دلش گرفته و انگار اصلا حال و حوصله زل زدن به ادما و حماقتاشونو نداره!!!

باد هم که بی وقفه انجام وظیفه میکنه و کم مونده علاوه بر برگا خوده درختارو هم بکنه و با خودش ببره!

اخی...درختا هم حسابی خسته به نظر میرسن؛ انگار تمام دو فصل قبلو کار کردن و الان دیگه وقت استراحته شونه. فقط یه بار کوچولوی دیگه مونده که اونام کم کم باید زمین گذاشته بشن و رفع زحمت کنن و بذارن درخت بیچاره یه کم استراحت کنه...!

برگارو میگم..!

کی میدونه اونا این روزا چه حالی دارن و چی تو دلشون میگذره؟!

رفتم کنار پنجره اتاقم و به چنار پشت پنجره خیره شدم...!

ااااااااااا...چه هیاهویی روی شاخه هاش برپا بود:

.

.

.

-هی بچه ها کی حاضره خودش بپره پایین؟!

-کی جرئتشو داره؟

-من اگه مامان اجازه میداد اینکارو میکردم..!

- هه هه...ترست رو میذاری پای اجازه ندادنه مامانت؟

-اگه هم بهت اجازه میداد جرئتشو نداشتی بچه...!

- ا نامردا!!!... مامان؟!!

-من هنوزم باورم نمیشه که باید از اینجا برم...!

-حالا نمیشه ما بمونیم؟

-وااااااای خدا من...نگا کنید بچه ها، داره میاد... حالا چکار کنیم...؟

 -امروز قراره کیا رو با خودش ببره؟

-مامان من میترسم...!

-چه خبره؟ ...چرا انقد شلوغش میکنید؟...مهم نیست که امروز کیا از اینجا میرن...! امروز نه، فردا...! همه ما از همون روز اول میدونستیم که بلاخره یه روزی از اینجا میریم.. میدونستیم که قرار نیست برای همیشه اینجا بمونیم...میدونستیم دیر یا زود باید بریم به دست باد... میدونستیم....مگه نه؟

-اره حق با توه میدونستیم...ولی نمیدونم چرا با وجود اینکه اینو میدونستم ، بازم این همه به این درخت دل بستم...نمیدونم چرا هر موقع که میخاستم به جدا شدن و دل کندن از اون فکر کنم، خودم مانع خودم میشدم و نمیخاستم که به رفتن فکر کنم..!

شاید اگه یه کم واقع بین بودم الان دل کندن برام راحتتر بود...!

-اره حق با اونه...!

- ببینید بچه ها : قبول دارم که واقع بین بودن کار سختیه...واقع بینی یعنی خواستن درک واقعیت... خواه تلخ ، خواه شیرین...!اما واقع بینی خیلی بهتر از غافلگیریه...!

 الان دیگه وقت این حرفا نیست اگه همون اول باور میکردی که یه روز قراره بری، شاید جور دیگه ای رفتار میکردی!

اگه الان باد تو رو توی یه جوی اب انداخت و خنکی رو زیر پوست خشکت احساس کردی ؛ خوشحال باش که اومدن و رفتنت هر دو با طراوت بوده...

ولی اگه زیر پای ادما افتادی و اونا زیر پا خردت کردند؛ بدون داری تاوان پس میدی!

تاوان غروری که  بهت اجازه نمیداد به این فکر کنی که ممکنه روزی به اندازه همین ادما پایین بیای..!

اگه تا الان واقع بین نبودی، امروز واقع بین باش و بدون که مستحق این مجازاتی...!

- وای نه ...کمممممممممممممک!!! اون داره منوبا خودش میبره... کمک!!!

-متاسفم...!

.

.

.

وای چه باد وحشتناکی..!بهتره دیگه پنجره رو ببندم!

کاش باور میکردیم که مسافریم...!  

پ.ن 1: از روزی که رفتم شیراز معنی واقعی مسافر بودن و مهاجر بودن رو درک کردم...!نه فقط شهر به شهر... شاید دنیا به دنیا..!

پ.ن 2: تابستون باعث شده بود یه کم از اون حال و هوا دور بشم، ولی الان که میدونم 2 هفته دیگه باید برگردم شیراز دوباره اومده سراغم...!

انتظار نکش....!!!

حتما تا حالا پیش اومده که بی صبرانه انتظار چیزی یا کسی یا حتی اتفاقی رو بکشی؟

اینجور مواقع تمام فکر و حواست متوجه اون موضوع میشه

لحظه به لحظه منتظر وقوع اون اتفاقی...ولی....

ولی انگار هرچی بیشتر انتظار میکشی از هدفت دورتر میشی.!

تو این موقعیت، ثانیه ها برات حکم ساعت داره و ساعت حکم سال....!

و احتمالا به شدت عصبی میشی...به زمین و زمون بد و بیراه میگی و حوصله انجام هیچکاری رو نداری....!

این اتفاق خیلی زیاد برام پیش اومده و نتیجه ای که ازش گرفتم این بود که:

""هر چه کمتر انتظار چیز رو بکشی، زودتر میاد سراغت""!!!

میدونی مثه یه جور بی محلی و ابراز بی اهمیتی در مورد اون موضوعه!

انگار وقتی انتظارشو نمیکشی داری بهش میفهمونی که برات هیچ اهمیتی نداره؛ (در حالی که واقعا اینطور نیست)!

اینجاست که اون اتفاق خودش میاد سراغت، اونم وقتی که اصلا انتظارشو نداری!!!

در واقع با این کار یه جورایی داری خودتو گول میزنی، ولی لذت بخشه...!

امتحان کن...!

ازادی اندیشه... .

تک وتنها به خیالم رفتم 

به خودم پیوستم  

و به دنبال امیدی گشتم 

تا مگر دست به دستش بدهم 

و فراموش کنم  

غربت وتنهایی بی حدم را... 

از خودم وارستم 

ساده و پاک و رها... 

 از پس جسم پر از کبر خودم،

رو ح ازاد تر از بادم را 

به فراسوی افق ها بردم 

 شاد و سر خوش به ابد میرفتم، 

فارغ از حس تعلق به کسی... یا چیزی.....که ببندد پایم....به حصار دنیا! 

و چه پر شور و شعف اوجی بود؛ 

ذره ای بودم و بس... 

ذره ای بودم بس، 

کوچک و شاد و رها 

و رهاتر زمن اندیشه پر بارم بود؛ 

که به سان مرغی که به او بال و پری بخشایند، 

به افق ها پیوست...! 

و دگر بار ندیدم او را!  

اری اکنون این مرغ، 

فارغ و بی پروا 

به هرانجا که دلش میخواهد، 

بال و پر خواهد زد.... .!