گذر گاهی برای عبور

لحظه ای مکث

گذر گاهی برای عبور

لحظه ای مکث

مسافر بودن یا نبودن...!

انگار هوا کم کم داره سرد میشه.!

برگای چنار پشت پنجره اتاقم رنگشون پریده...غلط نکنم همه شون سرما خوردن!

گنجشکام دیگه کمتر اینور و اونور میرن و ترجیح میدن تو لونه بمون!

ولی به جای اونا کلاغا تازه از لونه هاشون زدن بیرون و روی شاخه های نیمه عریان درختا، متفکرانه نگاهت میکنن!

هرکی نفهمه میگه ااا اینا چقد میفهمن!!!!!

اسمونم که بیشتر اوقات دلش گرفته و انگار اصلا حال و حوصله زل زدن به ادما و حماقتاشونو نداره!!!

باد هم که بی وقفه انجام وظیفه میکنه و کم مونده علاوه بر برگا خوده درختارو هم بکنه و با خودش ببره!

اخی...درختا هم حسابی خسته به نظر میرسن؛ انگار تمام دو فصل قبلو کار کردن و الان دیگه وقت استراحته شونه. فقط یه بار کوچولوی دیگه مونده که اونام کم کم باید زمین گذاشته بشن و رفع زحمت کنن و بذارن درخت بیچاره یه کم استراحت کنه...!

برگارو میگم..!

کی میدونه اونا این روزا چه حالی دارن و چی تو دلشون میگذره؟!

رفتم کنار پنجره اتاقم و به چنار پشت پنجره خیره شدم...!

ااااااااااا...چه هیاهویی روی شاخه هاش برپا بود:

.

.

.

-هی بچه ها کی حاضره خودش بپره پایین؟!

-کی جرئتشو داره؟

-من اگه مامان اجازه میداد اینکارو میکردم..!

- هه هه...ترست رو میذاری پای اجازه ندادنه مامانت؟

-اگه هم بهت اجازه میداد جرئتشو نداشتی بچه...!

- ا نامردا!!!... مامان؟!!

-من هنوزم باورم نمیشه که باید از اینجا برم...!

-حالا نمیشه ما بمونیم؟

-وااااااای خدا من...نگا کنید بچه ها، داره میاد... حالا چکار کنیم...؟

 -امروز قراره کیا رو با خودش ببره؟

-مامان من میترسم...!

-چه خبره؟ ...چرا انقد شلوغش میکنید؟...مهم نیست که امروز کیا از اینجا میرن...! امروز نه، فردا...! همه ما از همون روز اول میدونستیم که بلاخره یه روزی از اینجا میریم.. میدونستیم که قرار نیست برای همیشه اینجا بمونیم...میدونستیم دیر یا زود باید بریم به دست باد... میدونستیم....مگه نه؟

-اره حق با توه میدونستیم...ولی نمیدونم چرا با وجود اینکه اینو میدونستم ، بازم این همه به این درخت دل بستم...نمیدونم چرا هر موقع که میخاستم به جدا شدن و دل کندن از اون فکر کنم، خودم مانع خودم میشدم و نمیخاستم که به رفتن فکر کنم..!

شاید اگه یه کم واقع بین بودم الان دل کندن برام راحتتر بود...!

-اره حق با اونه...!

- ببینید بچه ها : قبول دارم که واقع بین بودن کار سختیه...واقع بینی یعنی خواستن درک واقعیت... خواه تلخ ، خواه شیرین...!اما واقع بینی خیلی بهتر از غافلگیریه...!

 الان دیگه وقت این حرفا نیست اگه همون اول باور میکردی که یه روز قراره بری، شاید جور دیگه ای رفتار میکردی!

اگه الان باد تو رو توی یه جوی اب انداخت و خنکی رو زیر پوست خشکت احساس کردی ؛ خوشحال باش که اومدن و رفتنت هر دو با طراوت بوده...

ولی اگه زیر پای ادما افتادی و اونا زیر پا خردت کردند؛ بدون داری تاوان پس میدی!

تاوان غروری که  بهت اجازه نمیداد به این فکر کنی که ممکنه روزی به اندازه همین ادما پایین بیای..!

اگه تا الان واقع بین نبودی، امروز واقع بین باش و بدون که مستحق این مجازاتی...!

- وای نه ...کمممممممممممممک!!! اون داره منوبا خودش میبره... کمک!!!

-متاسفم...!

.

.

.

وای چه باد وحشتناکی..!بهتره دیگه پنجره رو ببندم!

کاش باور میکردیم که مسافریم...!  

پ.ن 1: از روزی که رفتم شیراز معنی واقعی مسافر بودن و مهاجر بودن رو درک کردم...!نه فقط شهر به شهر... شاید دنیا به دنیا..!

پ.ن 2: تابستون باعث شده بود یه کم از اون حال و هوا دور بشم، ولی الان که میدونم 2 هفته دیگه باید برگردم شیراز دوباره اومده سراغم...!

نظرات 13 + ارسال نظر
فرزاد یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:50 ق.ظ

چقد دلم واسه این نوشته ها تنگ شده بود
درک آدم از حیات
کاش منم میتونسم مثل سابق بنویسم
این جور چیزا مال آدماییه که درگیر احساساتشونن
فارغ از هر چیزی
چقد جالب و به موقس چقد حوس کردم تو پیاده رو تو ی ۱ هوای ابری آفتابی دنبال برگا بدو ام و زیر پام خرچ خرچ له شدنشونو بشنوم

عالیه

منظورت چیه؟
مگه قبلا از این متنا کجا خونده بودی؟
خب چرا دیگه نمیتونی بنویسی؟
اره ناجور درگیر احساستم شدم...!فارغ از هر چیزی!!!!!!
منم هوس کردم اتفاقا...!

FACE BAX یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:04 ق.ظ http://WWW.FACEBAX.COM

avalin shabake ejtemayie farsi sakhte shod ba paye tweeter va FACEBOOK ! :X
OZV SHO! DOOSTATO PEYDA KON! HAM CLASSIAT ALAN CHI KAR MIKONAN ?!
FILE UPLOAD KON BEDUNE MAHDUDIATE HAJMI ! FILM BEBIN NAZAR BEDE AKS BEZAR AKHBAR BEZAR...AKHBAR BEBIN KHOLASE YEK KALAM ! WWW.FACEBAX.COM

فـ ـرزاد کـ ـافـ ـه چـ ـی یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:41 ق.ظ

اینو ۵ مهر دوسال پیش توی وبلاگ قبلیم نوشتم! :


صدای برگ را در پاییز شنیده اید ؟

.

.

برگ ها را نگاه می کنم...

هر برگ را جدا جدا...

هر نسیم که در پاییز می وزد، یک درس ساده است.

برگها با بوسه ی نسیم به مرگی ناگزیر تن میدهند،زرد میشوند،

شناور میشوند...و بر زمین می افتند...

مرگ برگ عین زندگی اوست.او دوری از درخت را بر نمی تابد...

موقتا از شاخه و از درخت جدا می شود، تا باد و خاک و آب

او را دوباره به ریشه و درخت بازگرداند...

.

.

.

برگ آموزگاریست که پیام "مهرش" را به گوش ما می رساند...

صدای برگ را در پاییز شنیده اید ؟

پیام مهر ساده است و جاودانی:

« مهر و مرگ و زندگی ، همزادند و همراهند و هم نشین»

.

.



صدای برگ را در پاییز شنیده اید ؟

مال خودت بود دیگه؟؟
خیلی به حس و حالم نزدیک بود...حس قشنگی داشت:
مخصوصا این دو جمله ش:برگها با بوسه ی نسیم به مرگی ناگزیر تن میدهند،زرد میشوند،///مهر و مرگ و زندگی ، همزادند و همراهند و هم نشین
ممنون...

عباس یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:12 ب.ظ

اگه ادم بخواد به این دنیا دل ببنده باد این دنیا همچون طوفان بر سرش میوزه و زیر و روش میکنه بطوری که روزی هزار بار حاضر بمیره اما اگه دلبستگیت به این دنیا نباشه ، هیچ بادی حتی گردباد سهمگینم نمیتونه به خودش اجازه بده خردت کنه و حتی یه کوچیک تکونت بده چون میدونه که تو به یه چیز محکمی وصلی.

دقیقا ...
انگار نوعی عکس در کاره ...هرچی بیشتر دل ببندی طوفان راحتتر جدات میکنه...!ولی اگه دلبستگیات کم باشه محکمتری...۱
جالبه!
ممنون

نفس یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:36 ب.ظ

سلین
خوفی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من که از این چیزا و این متنا که مینویسی خیلی سر در نمیارم
فقط میدونم:
شیرازو دوس دارم چون دوباره دور هم جم مشیم
مثه ترم قبل که انقد خوش گذروندیم
فقط همینش خوبه

سلام گلی
چرا چیزی نمیفهمی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مگه چطوری بود که تو نفهمیدی اخه؟
اره خوبه...!

احسان یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:43 ب.ظ

عجب....کاش فقط به دنیا دل میبستیم، بدبختی اینه که به خیلی چیزای ذیگه هم دل میبندیم...!!!!

اقا اخر عاقبت اون برگه چی شد؟
چرا مشخص نشده؟


بله متاسفانه...
اخر داستان به انتخاب خود خواننده تموم میسه..!
شما هر جور دوست داری عاقبشو رقم بزن!!

رهگذر تنها دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:45 ب.ظ http://saharghahanman.blogfa.com

انیشتین می گویدبزرگی را گفتم زندگی چند بخش است ؟ گفت دو بخش : کودکی و پیری...... گفتم پس جوانی چه شد ... گفت با عشق ساخت ، با بی وفایی سوخت ، با جدایی مرد


جمله قشنگی بود
مر۳۰
ولی ربطش به پست چی بود؟؟؟!!!

منتقد سه‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:03 ق.ظ

اقا جان اینجا نظر میذارن یا مطلب پست میکنن؟؟؟

نمدونم والا...!!!
حالا مگه چی شده که شما انقد شاکی شدید؟
خوانندگان من هرچی دلشون بخاد میتونن اینجا بنویسن..!!!
شیرفهم شد؟

شیما پنج‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:24 ب.ظ

چقدر این شعر اخوان مرا میترساند:
؛هی فلانی!زندگی شاید همین باشد..؛

...!

فرزاد یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:46 ب.ظ

قالبشووووووووووووووووووووووووووو

چیه؟!
مثه خودم نازه...نه؟

شیما سه‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:06 ب.ظ

کجایی؟!

هستیم در خدمتنون...!
شیما؟؟؟

فهد پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:48 ق.ظ

برگها می ریزند.................می شود دوباره جمعشان کرد.

اشکها می ریزند...............می شود چشمها را شست.

دارایی ام می رود..............می شود دوباره اندوخت.

لحظه ها می روند .... اما .... دیگر هیچ کدام باز نخواهند گشت

چه عجب؟
از این ورا؟!!!!
فریاد از گذار لحظه ها...

فهد پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:53 ق.ظ

باتو،همه ی رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کند
باتو،آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند
باتو،کوه ها حامیان وفادارخاندان من اند
باتو،زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند

خیلی زیبا بود...!
واقعا ممنون...!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد